رمان خانه

ساخت وبلاگ

 

 

قسمت دوازدهم رمان جادوی عشق تو       

 

        


در سالن رو باز کردم و تقریبا خودمو پرت کردم تو...برای یه چند ثانیه ای پشت

در وایستادم تا از هنگ در بیام...باید بیخیال این قضیه بشم اگه هی بهش


فکر کنم هیچ چیزی عوض نمیشه...همه چی اتفاقی بود پس نه من ونه

شهاب هیچ تقصیری نداشتیم.

رفتم سمت ملیکا و مهرنوش که تازه سر جاهاشون نشسته بودن...نفس

عمیقی کشیدم و گفتم:

_ خوش گذشت؟؟

ملیکا روشو طرف من کرد وگفت:

_اره خوب بود...تو چرا انقد لفتش دادی؟؟نکنه تانکر زدی به بدن بعدشم

لابد گفتی بده تا اینجا پیش قدم شدم بقیش رو نرم؟؟

_ بــــرو بابا...این خدمتکار پنککیتون سرمو گرم کرده بود...ادم خودشیفته

به این میگن....آره جـــــون عمه ام،خدمتکار سرمو گرم کرده بود...

رفتم نشستم روی صندلی و شروع کردم به حرف زدن با مهرنوش و ملیکا

تا از اون حال و هوا در بیام که حس کردم در سالن باز شد...رومو خیلی

نامحسوس برگردوندم...به محض ورود شهاب همون دختر غزمیته(دل ارام)

رفت طرفش و دوتا دستاشو گذاشت رو صورت شهاب و خواست اونو ببوسه

که شهاب جلوشو گرفت و بی حوصله اونو کنار زد و رفت توی اشپزخونه...

وای یعنی چه فکری در موردم میکنه؟؟؟نکنه فکرکنه من عمدا خودمو پرت

کردم تو بغلش؟؟؟اوف...خدایــــــــا خودت بخیر بگذرون...

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ

بعد از خوردن شام و بازکردن کادو ها تازه یادم به ساعت افتاد...ساعت11:30

شب بود...حالا من با این ریختو قیافه سوار کدوم تاکسی میشدم؟؟


مثلا قرار بود قبل از 11 برم خونه...حالا چیکار کنم؟؟

رفتم طرف ملیکا که داشت با دوتا از پسرهای فامیلشون صحبت میکرد...

_ملیکا یه لحظه میای؟؟

_آره اومدم...بگو،چیــــه؟؟

_هیچی دیگه من دارم میرم...فقط به آژانس زنگ بزن لطفاا.

_چی؟؟الان بری خونه؟؟مگه من میزارم به این زودی بری؟؟فردا که کلاس

نداریم!!!

_ملیکا اصرار نکن...حنانه خونه تنهاست،من خودم هم سختمه دیر وقت برم

،تاحالا شم کلی دیر شده...یه زنگ بزن آژانس برا من.

_آخه من چی بگم به تو؟؟...با یکمی مکث گفت:

_ الان میام صبر کن...

بعد از دوسه دقیقه ای ملیکا و...بازم...ملیکا روبه من گفت:

_نفس شهاب تورو میرسونه

بدون اینکه به شهاب نگاه کنم گفتم:

_ نه ملیکی مزاحم نمیشم...یه آژانس زنگ بزن من برم.


شهاب مداخله کرد و گفت:

_ مزاحم چیه؟؟...خودمم میخواستم برم بیرون یه هوایی بخورم...

میرسونمتون

آخه گاگولم گاگولای قدیم،والا...آخه شهاب شاسگولک این وقت شب،اونم

موقع تولد خواهرت و وقتی که کلی مهمون ریختن تو خونتون میخوای بری

بیرون هوا بخوری...واقعا کـــه مسخره ست...

سرمو انداختم پایین...اگه بیش تر از این مخالفت میکردم دیگه خیلی ضایع

میشد...

شهاب گفت:

_ من تو ماشین منتظرم... و رفت...

این دیگه کیه؟؟شانس ندارم که...همه جا باید جلوی من مثل جن ظاهر بشه

_ملیکا من برم لباس بپوشم...

_باشه برو...

_فعلا...

ملیکا سری تکون داد و منم رفتم سمت همون اتاقی که لباسمو عوض کرده

بودم...پالتومو پوشیدم و کیفمو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین پیش ملیکا...

_ملیکا کاری نداری؟؟

_نه قربونت...

_دیگه نمیبینمت تا ترم بعد نـــــه؟؟

ملیکا آهی کشید وگفت:

_آره...بــــیا بغلم آجی که خدای نکرده ناکام از دنیا نریم...

با خنده بغلش کردم و بعد از خداحافظی از ملیکا و مامان باباش و کسایی

که میشناختم رفتم بیرون...

 

رمان خانه...
ما را در سایت رمان خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیر romankhaneh بازدید : 190 تاريخ : يکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت: 11:5 ت

 

 

قسمت هفتم رمان جادوی عشق تو              

خیلی کمه.....                 


تو تاکسی تو راه دانشگاه بودم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره ی سپیده تموم

دلتنگی های داشته

و نداشته ام اومد تو دلم...سریع جواب دادم.


_ جونـــــم سپید؟؟؟

_ سلام عـــزیزم...خوبی؟؟؟دلم برات یه ذره شده...

_ سلام...ای بدک نیستم...منم دلم برات تنگ شده...چه خبرااااا؟؟؟

_ هیچی و همه چی؟؟؟

_واااااا

_والاااا

_ یعنی چی؟؟؟

_ دارم دیونه میشم نفس...سامان میخواد بیاد خواستگاریم اونم بعد یه سال.

_پسره ی شاسگول نامرد...سپیده بهش محل سگم نده...جواب خواستگاری رو هم

همین حالا بگو

_نمیدونم چی میشه نفس...

_یعنی چی نمیدونم؟؟؟ردش کن...بهش جواب منفی بده...تو....نذاشت حرفمو بزنم

سریع گفت:

_ نفس من هنوز میخوامش...

_ کوفتو میخوامش...بعد اون همه مکافات هنوزم جونت واسش در میره ؟؟؟اره

سپــــــید؟؟!!!!

داد زد و گفت:

_ اره منه خر هنوزم میخوامش...منه بیشعور هنوزم قد جونم میخوامش...میفهمی؟؟؟

_ حالااااا خبر مرگش کی میخواد بیاد خواستگاری؟؟؟

_ دوهفته ی دیگه...پنجشنبه،جمعه...

_ من تا هفته ی بعد امتحانام تموم میشه، میام رامسر...اون موقع باید حسابی رو

مخت رژه برم تا این

نکبتو فراموش کنی.

_بسه نفس...بخدا من خودمم حالم خوب نیست.

_ خیلی خوب باشه کاری نداری؟؟؟

_ نه...ببخشید که داد زدم ، حالم خوش نیس.

_میفهمم عزیزم...خودتو ناراحت نکن...خداحافظ فعلا...

_ خداحافظ.

رمان خانه...
ما را در سایت رمان خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیر romankhaneh بازدید : 429 تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت: 20:1 ت

 

                           رمان عشق فلفلی قسمت آخر


قسمت 41مکان:بیمارستان-تهرانپارسا دسته های چمدون رو میکشید و خودش هم میدوید.منم اروم پشتش راه میرفتم.پارسا برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:تند باش دیگه._اَه خیلی خب پام درد گرفت.پارسا با اخم نگاهم کرد و گفت:دوقدم میخوای راه بیای چه قدر غر میزنی.دست به سینه شدم و گفتم:اصلا نمیام.پارسا اول طوری نگام کرد که انگار غلط کردی نمیای و یکدفعی چمدون رو ول کرد و گفت:فدای سرم.و با سرعت به سمت ساختمون بیمارستان رفت.موقع عادت ماهیانم بود و نمیتونستم زیاد راه بیام چون دل و پهلوم به طرز وحشتناکی درد میکرد..از فرودگاه تا 2تاخیابون پایین تر تاکسی گرفته بود ولی از اونجا داشت با سرعت به اینجامیومد.با قدمهایی اروم به سمت چمدون رفتم و برش داشتم و نشستم لبه جدول باغچه بیمارستان..یک دستم به چمدون بود و دیگری روی پیشونیم بود..با حس اینکه چمدون داره از دستم جدا میشه چشام رو باز کردم.پارسا عصبی نگاهم میکرد.داد زد:بلند شوایستادم باصدای بلند سرم فریاد زد و گفت:_که حال مامان خوبه؟اره؟تو سی سی یو بودن خوبه؟چرا بهم دروغ گفتی؟مگه نگفتم اگه حالش بد بود بهم بگو؟این کارت یعنی چی؟همینطور داشت سرم داد میکشید ولی حرفاش رو نمیشنیدم...میخواستم نشنوم..باید درکش میکردم..اره حال مامانش بده ..منم اگه حال مامانم بد باشه از این بدتر میکنم..تازه هستی جون با اون اخلاق خوبش کجا و مامان من کجا.با صدای پژمان هردو چرخیدیم به سمتش_چه خبره پارسا؟فریبا هم کنارش ایستاده بود اروم گفتم:سلام.پژمان جوابم را داد و فریبا هم فقط سری تکون اد.پارسا :هیچی نشدهفریبا:به خاطر هیچی بیمارستان را گذاشتین روی سرتون؟زیر دلم تیر کشید و به طرز وحشتناکی احساس درد کردم..نتونستم صاف بیاستم و خم شدم به سمت زمین
****
پارسا کمرم را گرفت و گفت:چی شدی؟میتونست جلوی اونها بگه چی شد عزیزم..حس کردم از درد دارم میمیرم.اشکم هم دراومده بود نشستم لبه جدول..از بودن فریبا و پژمان عذاب میکشیدم..مخصوصا از نگاه بیتفاوتشون.پارسا گفت:پرستار رو خبر کنم؟اروم طوری که فقط خودش بشونه گفتم:طبیعیهپارسا انگار چی شنیده عصبانی بلند شد و روبه اونها گفت:_میشه تنهامون بزارید؟هردوشون رفتند.پارسا کنارم زانو زد و گفت:تیام تو بیماری داری؟واقعا یک مشکل داری؟چرا قبل از ازدواج بهم نگفتی..سریع گفتم:چرا چرت و پرت میگی ..اولا یک دل درد ساده این حرفا رو نداره..بهشدم..برو برام مسکن بیار.پارسا با لحن پر اضطرابی گفت:راست میگی؟اخم کردم و گفتم:نه ببخشید پارسا جان..من ایدز دارم..یادم رفت بهت بگم ..خیلی عذر میخوام..برو برام مسکن بیار به جای این حرفا.سریع بلند شد ورفت.بعد چند دقیقه همراه پونه برگشت.با پونه سلام و احوال پرسی گرمی کردم و قرص را خوردم.پارسا روبه پونه گفت:تیام حالش بده میریم خونهپونه نگاهی به من کرد و گفت:چیزی شده؟سری تکون دادم و گفتم:همون دل درد دیگه.پونه:اهان!پارسا کلید خونه را از پونه گرفت و راه افتادیم به سمت خونشون..همه جای خونه مرتب و دست نخورده بود.اتاق پارسا هم هیچ تغییری نکرده بود با روزی که رفته بودیم..میتونستم قسم بخورم که یک میلیمتر هم چیزی تکون نخورده.شال و مانتوم را دراوردم .پریدم داخل تخت وسطشم خوابیدم که پارسا نیاد..امروز الکی الکی بامن دعوا کرده بود..البته خیلی هم الکی نبود.زیر چشمی نگاهش کرد لباسش را عوض کرد و از اتاق رفت بیرون.منم چشام و بستم و بعد چند دقیقه احساس کردم از جا کنده شدم.وقتی دوباره روی تخت جای گرفتم یواشکی چشمم را باز کردم و دیدم پارسا بغلم کرده گذاشتم کنار تخت ولی خبری از خودش داخل اتاق نیست.***با صدای حرف زدن و خندیدن دونفر از خواب پریدم.سریع سرجام نیم خیز شدم که متوجه شدم ملافه زیرم کثیف شده.برش داشتم و انداختم داخل حموم تو اتاق.صدای دونفر بود که یکیشون پارسا بود ولی صدای دختر را نمیتونستم تشخیص بدم.نمیخواستم اونطوری برم بیرون.پریدم داخل حموم ..ملافه رو شستم و خودم هم بعد حموم.لباسام را بایک جین مشکی و تی شرت قهوه ای عوض کردم و موهای خیسمم دورم باز گذاشتم و از اتاق خارج شدم.صدا از داخل اشپزخونه میومد.رفتم به سمتش.پشت میز پارسا صورتش به سمت من بود ولی دختر پشتش به من یود.دختر چاقی بود و موهای قرمز کوتاهی داشت.پارسا بادیدنم لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم،صبح به خیر
---------
همین جمله باعث شد که دختر بلند بشه و من صورتش را ببینم.اصلا باورم نمیشد که پریسا باشد.کُپ کرده بودم.پریسا انقدر تپل نبود و مخصوصا سیاه..موهاش چه قدر زشت شده بود.اخمی به پیشانی انداخت و گفت:سلام.حالا نوبت من بود که بدجنس باشم،از دفعه پیش که جوابش را ندادم یکطوری شده بودم...هم باید حالی این پارسا میکردم که من کیم.زیر لب چیزی شبیه سلام بلغور کردمو رفتم به سمت یخچال ،شیشه اب را برداشتم و به دنبال لیوان در کابینت ها بودم که پریسا گفت:دومی از سمت راست.بی توجه بهش در کابینت دیگری را باز کردم و یک لیوان که معلوم بود مخصوص زمان مهمونه برداشتم.پریسا گفت:اون مال مهمونه.برگشتم و با سردی نگاهش کردم و گفتم:منم اینجا مهمونم.پارسا لبخندی زد و گفت:این چه حرفیه عزیزم؟اینجا خونه خودته.حالا چه عزیزم عزیزمی میکنه برای من.بدون نگاهی بهشون به سمت اتاق رفتم و بلند گفتم:دارم حاضر میشم بریم بیمارستان و بعدشم خرید.صدای پارسا را شنیدم که گفت:باشهدر را نبستم که صداشون رو بشنومپارسا:پریسا توهم میخوای بیای؟_اره واقعا بیام؟البته من اخلاق سگی اون رو نمیتونم تحمل کنم._پریسا.تیام اخلاقش خوبه ،بی احترامی نکن._حقیقته میرم حاضرشمپارسا اومد داخل اتاق،همونطور که دکمه های مانتوم رو میبستم جلو رفتم و گفتم:اگه اون دختر عموت بیا من نمیام.پارسا اروم گفت:اِ..این بچه بازیا چیه؟گفتم:اصلا امروز صبح با تاپ داخل اشپزخونه چیکار میکرد؟_فکر کرد امروز مامان مرخص میشه اومده بود عیادت.زهر خندی زدم و گفتم:نمیتونست زنگ بزنه؟پارسا:گناه داره طفلک.به در اشاره کردم و گفتم:شوخی ندارم..اون بیاد من نمیام...میری بهش بگی بره وگرنه...بقیه حرفم را خوردم.پارسا در را بست و به من نزدیک شد و گفت:وگرنه چی؟_وگرنه همین الان بلیت میگیرم میرم مشهد.داشتم مثلا تلافی دیشب را سرش در میاوردم..پارسا پوزخندی زد و دست به کمر شد و گفت:برو ...پولت کو؟کم نیاوردم و گفتم:هستی جون و اقا شایان علاوه بر مادر شوهر و پدر شوهرم..فامیلمم مثل پسرشون بد اخلاق و بد عنق نیست که سرت داد بزنن.پارسا چند لحظه نگاهم کرد و جلو اومد و اروم منو بغل کرد و گفت:نمیزارم هیجا بری..مگه دسته خودته..خودمو ازش جدا کردم و نشستم گوشه تخت.پارسا چند لحظه بهم خیره شد و از اتاق خارج شد.صدای حرف زدنشون میومد..ولی واضح نبود..صدای بسته شدن دی اومد.بعد صدای پارسا:بیا رفت.باپرویی تموم خارج شدم و به سمتش رفتم،سوییچ ماشین که داخل پارکینگ بود را برداشت و سوار ماشین شدیم.
****
قسمت 42پارسا گفت:فکر میکردم خانمانه تر برخورد کنی.._دلیلی نداشت._حسودی نکن خواهشا._دلیلی نداره.پارسا:منم از همین تعجب میکنم..تو از دختر عمو و دختر خاله من سر تری ولی معلوم نیست چه اصراری داری که بگی اونا ازت بهترن..یا من به اونا بیشتر اهمیت میدم.میخواستم سرش داد بزنم.ولی با ولومی که کنترلش میکردم گفتم:نخیرم.پوزخندی زد و گفت:یکم بزرگ باش._اینطور که تو میگی نیست.دیگه تا وقتی رسیدیم حرفی نزد..وارد سالن شدیم و به بخش مربوطه رفتیم.پونه روی صندلی به خواب رفته بود و سرش روی شونش افتاده بود.پارسا خواست بیدارش کنه که ممانعت کردم و گفتم:خسته است._اخه اینجا؟گفتم:هروقت بیدار شد میره خونه.نشستم کنار پونه و پارسا هم نشست کنارم ....هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد..سریع درش اوردم ولی با دیدن شماره نزدیک بود شاخ دربیارم.باران خیلی کم به من زنگ میزد..حالا برای چی با من تماس بگیره.سریع وصل کردم و گفت:الوباران گفت:سلام تیام._سلام کاری داشتی؟باران با صدایی که معلوم بود داره کنترل میکنه تا نلرزه گفت:خوبی؟تهرانی؟_اره ممنون..برای چی؟_همینطوری!من:باران چیزی شده؟_اره دوتا اتفاق افتاده._خوب یا بد؟باران:هردوش.من:خب بگو دیگه.باران:خبر خویش اینکه ما بعد از عروسی شما عقد میکنیم.باخوشحالی گفتم:وای مبارکه نمیدونی چه قدر خوشحال شدم.واقعا هم شاد شده بودم.باران گفت:ولی....چیزه....شیدا....با شنیدن اسمش نفسم به شماره افتاد..چی میشد باران بگه من و سرکار گذاشته و این مدت هیچ اتفاقی برای شیدا نیوفتاده..دران واحد دوست داشتم شیدا در بهترین شرایط باشه..باران بریده بریده گفت:...خود...خود کشی کرده.از جا بلندشدم ..تقریبا پریدم..ایا به من برق وصل کردند؟شیدا...شادی و خوشی و سرحالی و حالا خودکشی؟این محال بود گفتم:چی؟باران دوباره تکرار کرد..حالم بد شد..فکر کردم فراموش کردم زندم..با گرفتگی که در صدام بود گفتم:حالش چطوره؟باران اروم گفت:کُما.دیگه نیاستادم و همون وسط با زانو روی زمین افتادم و زدم زیر گریه..پارسا سریع از جاش پرید وبه سمتم اومد..بلد بلد جیغ میزدم..این یعنی احتمال زنده بودن خیلی کم..این یعنی شیدا مهربون و شوخه من داره به خاطر یک پسر..یک اشتباه از این کره خاکی حذف میشه..این بدترین سرنوشت بود.دختری که به سرزندگیش میتونستم قسم بخورم..بلند داد زدم:شیــــــدا....عزیزممیلرزیدم.پارسا میخواست به زور بلندم کند و روی صندلی بنشونم ولی من زجه میزدم و ناله..پرستار ها اخطار میدادن...پونه بال بال میزد و من فقط شیدا رو میدیدم صورتش جلوی صورتم بود.لبای خندونش..نگاه مهربونش ..
*****
حالم دست خودم نبود...چِم شده بود..واقعا میخواستم به مشهد برگردم..میخواستم شیدا را ببینم..دوست عزیزم..کسی که از صمیم قلب دوسش داشتم..عاشق دیوونگی هاش بودم..پارسا کمکم کرد و من را به حیاط برد گوشه ای نشوندم و گفت:تیام..چی شد یهو؟روی یک نیمکت روبه فضای سبز با فاصله نشسته بودیم...پارسا کج به سمت من نشسته بود ولی من صاف مثل سیخ سرجام نشسته بودم.پارسا شمرده شمره گفت:دوستت باران زنگ زده بود؟نه؟میخواستم باهاش تماس بگیردم ولی گفتم شاید خوشت نیاد...نیم نگاهی به پارسا کردم و زیر لب گفتم:شیدا میشناسیش؟پارسا اروم گفت:فکر میکنم دیدمش اتفاقی افتاده؟برگشتم و با چشمایی که مطمئن بودم در مظلوم ترین حالته با بغض گفتم:پارســـا....پارسا خودش را به من نزدیک تر کرد..گرمای وجودش گرمم کرد..پارسا با لحنی که ازش بعید بود گفت:جونِ پارسا؟_اون...اون خودکشی کرده...هق هقم شدت گرفت وبی توجه به مردمی که از کنارمون میگذشتن خودم سرم را روی سینش گذاشتم..پارسا فقط میگفت:اروم عزیزم..خواهش میکنم.چه قدر لحنش دلنشین بود..چه قدر مهربون شده بود..چرا احساس میکردم اگه پارسا نبود منم میشکستم..پارسا اینجا بود کنارم...مایه ارامشم..اگه الان توی خونمون بودم..این اتفاق میوفتاد کی میخواست من و بغل کنه؟کی میخواست من و اروم کنه؟برام یک تکیه گاه بود..اولش اجباری ولی الانش واقعی.وقتی شیدا سرپارسا باهام شوخی میکرد ..یاد روزی افتادم که با شوخی وقتی از در کلاس اومدم تو گفت:تیام.کوفتت کنه..شوهر کردی رفت..حالا بیا هی برای من کلاس بزار و بگو من شوهر نمیخوام میییییخواااام ادامه تحصیییییل بدَََمبه حرکتاش میخندیدم..به اینکه بعضی موقع ها ازم میپرسید:تیام...اقاتون بهت چی میگه؟ضعیفه؟تیام خانم؟حاج خانم؟و میزد زیر خنده..پارسایی که اظهار میکردم ازش متنفرم ولی شیدا به من فهموند که چگونه شیدا بشم..چگونه عاشق بشم..با شوخیاش...نمیدونستم خودش عاشقه.نمیدونستم شیدا ،شیدا شده....از بغل پارسا دراومدم پارسا گفت:خواست خدا بوده...حالا مامان و نمیبینی...نباید روی خواست خدا حرف زد...میبره و میاره.._کی و میاره پارسا؟با بغض گفتم:پدربزرگم رفت...شیدا داره میره...هستی جونم که..دوباره اشکام ریختن..پارسا گفت:به زندگیمون فکر کن..به بچه هامون که جای رفته ها رو میگیرن.دوباره نگاهش کردم و با چشمای خیس گفتم:چه قد راحت درباره کسایی حرف میزنی که نرفتن...
*****
پارسا لبخندی زد و دوباره گفت:اروم باش..کار خدا بی حکمت نیست.....دوباره هر دو سکوت کردیم که پونه با خوشحالی به سمتمون دوید و گفت:وایی مامان اومد داخل بخش بدویید.همه میدونستند که هستی جون زود یا دیر میره..میدونستند تا چند وقت دیگه کنارمون نیست پس چرا ناراحت نبودند؟پارسا کنارم قدم زنان میومد که گفت:دیگه دکتراهم فهمیدند که کاری برای مامان نمیشه کرد به خاطر همین این چند ماه اخر رو میخوان که راحت باشه..به در اتاق رسیدیم پونه با خوشحالی وارد شد و پارسا گفت:میبینی پونه میخواد از اخرین دقایق با مادرش بودن استفاده کنه..کسی که من 25سال باهاش شدم داخل بهترین لحظه های زندگیم حالا یکباره داره از پیشم میره.رفتیم داخل اتاق،هستی جون با دیدن من اغوشش را باز کرد و من درون اون فرو رفتم..از چشمای عسلی خوشگلش اشک میومد و گریه میکرد..پونه سعی در اروم کردنش داشت.هستی جون گفت:به پرستارا گفتم من برای عروسی شما باید زنده باشم..بهم قول دادن..ولی کار خدا رو نمیدونم.لبخندی زدم و گفتم:ایشاا..تا وقتی بچمونم به دنیا بیاد زنده اید.لبخندی زد..ایشاا.. نگفت یقین داشت که نیست...چند ثانیه به سکوت گذشت که یکدفعگی گفت:شما لباس عروس خریدین؟پارسا گفت:نه مامان..اومدیم شمارو ببینیم.هستی جون اخمی کرد و گفت:یعنی چی؟بدویید برید لباس بخرید..سه ساعته اینجا واستادید...بدویید که حسابی دیر شده..چرا شما شوق و ذوق ندارید؟ای بابا..پونه کجایی؟پونه که از خستگی به خواب رفته بود سرش را بالا گرفت و گفت:بله مامان!هستی جون گفت:پاشو مادر با این پسره و تیام جون برین لباس بخرید؟پارسا گفت؟دستت درد نکنه مامان..من شدم پسره؟هستی جون دست دراز کرد تا دست پارسا را بگیرید که خود پارسا جلو رفت و دست هستی جون را گرفت و بوسه ای بر ان کاشت..پونه داخل چشماش اشک جمع شده بود.گفتم:ما اومدیم شمارا ببینیم حالا برای اون دیر نمیشه.هستی جون گفت:برو دختر...برو دیر شد.پونه کیفش را برداشت و بعد از سفارش فراوون به پرستار راهی فروشگاه ها شدیم..یک لباس عروس ساده ولی خیلی شیک خریدیم..شیری رنگ بود..وقتی پوشیدمش پونه دوباره به یادم انداخت که بی نقص ترین هیکل را دارم و پارسا با دیدن من داخل لباس عروس دهنش از تعجب باز موند و نمیدونست چی بگه!
********
دو دست لباس مجلسی دیگه هم خریدیم،و پونه هم برای خودش لباس خرید.پارسا لباسی پسند نمیکرد و بیشتر کت و شلوار ها رو نمیپسندید..با اصرار های من و پونه بر سر یک لباس بالاخره متقاعد شد و انرا خرید...شب شده بود..خیلی دلمون میخواست برگردیم بیمارستان ولی از خستگی چشمامون باز نمیشد پس یکراست به سمت خونه رفتیم..پونه کلید را داخل قفل انداخت و وارد شدیم.شالش را همان ابتدا روی زمین انداخت و شروع به باز کردن دکمه های مانتویش شد و قبل از رسیدن به اتاقش اونو روی زمین انداختپارسا بلند گفت:پوووونه...تو چرا اینقدر شلخته ای..چرا از تیام خجالت نمیکشی..بیا مرتب کن..پونه برو بابایی تحویل پارسا داد و در اتاقش را زود بست.پارسا تند به سمت اتاق پونه دوید و دستگیره را گرفت پایین ولی در باز نشدپارساگفت:به من میگی برو بابا؟باز این درو ببینم.پونه با صدای بلند خندید و گفت:برو بابا.پارسا فشار در را بیشتر کرد..در نیمه باز شد..پونه فریاد زد:واییییییییی..شلوار پام نیست..باز کردی نکردی ها..ببند درو.پارسا با خنده به من نگاه کرد و گفت:کسی که با داداشش بد حرف میزنه تقاصش همینه.پونه گفت:باشه باشه..بابا درو ببند بی ابروم کردی.پارسا دیگر فشار نمیداد ولی در کمی باز بود..پارسا دوباره خندید و گفت:بزار ادبت کنم.پونه گفت:تو رو خدا عملیات ادب کردن رو بزار برای بعد شلوارپوشیدنپارسا دستگیره را ول کرد...و به سمت من اومد و با خنده گفت:چرا هنوز اینجا ایستادی؟_میخواستم مواضب باشم به پونه اسیبی نرسونی.پارسا دست به کمر زد و گفت:فکر کردی من همچین ادمیم؟ابرویی بالا انداختم و گفتم:ازت بعید نیست.و سریع وارد اتاق شدم ..لباسام را عوض کردم ..پارسا هم لباساشو عوض کرد..درسای دانشگاه داشت و داشت اونا رو میخوند..منم وارد اشپزخونه شدم و دیدم پونه روی صندلی نشسته و یک کتاب جلوش هست.صندلی کناریش را کشیدم و گفتم:چیکار میکنی؟پونه نگاهی به من که کنارش نشسته بودم کرد و گفت:هیچ غذای ساده ای نیست که با مواد غذایی که من دارم درست بشه..کتاب رو بستم..پونه با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا بستی؟_تو بگو چه موادی داری؟پونه شروع کرد به گفتن موادی که داشتن.بعد از اینکه گفت گفتم:اووووووووه با اینا که میشه یک عالمه چیزی درست کرد.و چند تا غذا پیشنهاد دادم و پونه یکیشو قبول کرد و هردو شروع کردیم به درست کردن..البته بیشتر کارهارا من میکردم و پونه نگاه میکرد..وقتی گذاشتیم داخل ماهیتابه تا سرخ بشه ..زیر چشمی نگاهی به پونه که حواسش پرت شده بود ولی چشمش به غذا بود کردم و گفتم:وای پونه تو دوروز دیگه میخوای بری خونه شوهر یک غذا بلد نیستی درست کنی؟پونه سرش را بالا اورد و گفت:خیلیم بلدم.و قاشق داغ و روغنی را برداشت و دنبال من دویید و گفت:میخوای بهت نشون بدم.منم بدو بدو به سمت اتاقم میرفتم که در اتاق باز شد و من پرت شدم داخل بغل پارسا..پونه خندیدو گفت:به اغوش یار رسوندمت.پارسا دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود که نیوفتم..ولی کم کم بازشون کرد..خودمو بیرون کشیدم که پارسا گفت:پونه جان همیشه از این کارابکن..این تیام که خودش نمیاد تو بغل ما همیشه باید یکی دنبالش کنه.مشتی داخل بازوش زدم و گفتم:پرو
********
صدای زنگ ایفون مکالمه ما رو قطع کرد و پونه به سمت ایفون رفت.چرخیدم به سمت پارسا و چپ چپ نگاهش کردم.سنگینی نگاهم را خوند و بهم نگاه کرد و گفت:بله؟با لحن محکمی گفتم:پارسا جان..عزیزم..یک خواهشی بکنم.پارسا لبخند جذابی زد و گفت:شما جون بخواه.اخمی کردم و گفتم:من جون نمیخوام فقط خواهشا جلوی بقیه از این شوخیا نکن.پارسا شانه ای بالا انداخت و گفت:من که چیزی نگفتم.لبامو جمع کردم و چشامو ریز و گفتم:اصلا.با صدای اقاشایان رفتم به سمت پذیرایی.با دیدنم دستاشو برای بغل کردنم باز کرد.لبخندی زدم و به سمتش رفتم.با لحن پدرانه ای گفت:سلام دخترم.بوسه ای بر موهام زد.._سلام اقا شایان.پارساهم وارد شد و سلامی کرد..چند قدمی از اقاشایان دور شدم.گفت:دلم برات تنگ شده بود._منم همینطور._به خدا تازه فهمیدم قدر پونه دوست دارم...پارسا با لحن مظلومانه ای گفت:تیام قدر خودتو بدون بابا کم پیش میاد کسی رو دوست داشته باشه فکر کنم تو عمرش فقط 3نفر رو دوست داشته باشه که چهارمیش تویی.چشام گرد شد یعنی دوست داشتن اینقدر سخت بود براش؟گفتم:کیا رو دوست دارن حالا؟پارسا نگاهی به پدرش کرد و گفت:اولی مامانی(پدر اقاشایان)بعد مامان هستی که همه عاشقشن..بعدشم همین پونه لوس و حالا هم تو...اقاشایان گفت:پدر صلواتی من همه بچه هامو به یک اندازه دوست دارم.همه باهم خندیدم.پونه خودشو روی مبل انداخت و گفت:بشینین دیگه تعارف میکنین؟همه نشستیم..اقاشایان که معلوم بود خستست.پونه گفت:بابا بیمارستان بودی؟نفس عمیقی کشید و گفت:اره ..میخوام این روزای اخر پیشش باشم تا اون روزای جوونی که نتونستم باشم جبران بشه...تا اینکه..و زد زیر گریه...اشک میریخت و گاه ناله میکرد..کم کسی نبود زنش بود!
******
پونه هم گریه میکرد ولی پارسا در مهار کردن اشکهایش موفق بود..خوشم میومد از اون پسرای لوس نبود که گریش دربیاد..شاید بغض میکرد..شاید عصبانی ..شاید ناراحت..ولی گریه نه؟گریه مالِ مردای ضعیف بود..اقا شایان ضعیف نبود اما گریه میکرد.پونه با صدای گرفته ای گفت:بریم شام بخوریم؟من و پونه سریع میز را چیدیم و صداشون کردیم.اقاشایان با خنده از دستپخت من تعریف میکرد ولی پارسا اعتقاد داشت که من نباید غذا درست نیکردم و پونه باید یادبگیره که غذا درست کنه.در کل سکوت بود و فقط صدای بهم خوردن قاشق چنگال ها بود،یک صندلی خالی هم بود که پونه به اشتباه جلوش بشقاب گذاشته بود و اشتباه بارز تر اینکه اقاشایان درون اون ظرف هم غذا ریهت.وقتی که پونه به اشتباه و بدون فکر گفت:(مامان چرا نمیاد؟)دیگه نزدیک بود اشکم بریزه..غذا به سرعت خورده شد و میز با کمک همه جمع شد و من مسولیت شستن ظرفهارا برعهده گرفتم.پونه کمی تعارف کرد ولی قبول نکردم.میدونستم اگه الان هستی جون اینجا بود نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم.همه داخل هال نشسته بودند کار شستن ظرفها تموم شد..یک ظرف میوه چیندم..میخواستم تنهاشون بزارم نمیشد هرجا که اونا میرن منم برم.. پیش دستی ها را بردم و بعد کارد ها..منتظر یک تعارف کوچیک بودم تا ظرف میوه را بیارم و کنارشون بشینم ولی وقتی میدیدم وقتی من میرم همشون سکوت میکنن ترجیح دادم داخل اشپزخونه سرخودم را به کاری مشغول کنم..همون موقع صدای زنگ تلفن اومد.پونه باصدای بلند گفت:تیام ،لطفاهمون تلفن را جواب بده روی اپن.تلفن را برداشتم و جواب دادم._الو!ان طرف خط:سلام...تیام خانم شمایی؟من:بله..سلام ببخشید نشناختم!خنده ای کرد و گفت:پژمانم.اهانی گفتم...چند ثانیه به سکوت گذشت که گفت:بابا هست؟_بله کارشون دارین؟_پـ نـ پـاز لخن خودمونیش حالم بهم خورد سریع گفت:نه میخواستم بگم ما تایک ربع دیگه اونجاییم ..فعلا خداحافظ.تلفن را قطع کرد..پونه بلند گفت:کی بود؟از اشپزخونه اومدم بیرون و گفتم:اقاپژمان.اقاشایان که انگار عصبانی شده گفت:چی میگفت؟_گفتن تا یک ربع دیگه میان.پارسا و پونه همزمان به اقا شایان نگاه کردن.اقاشایان گفت:تیام جان بیا بشین قبل از اینکه اونا بیان.پارسا سریع جایی کنار خودش برام باز کرد منم نشستم.اقاشایان نگاهی به گلهای فرش کرد و گفت:دخترم!پونه سریع گفت:بله بابا؟اقاشایان نگاهی به پونه کرد و گفت:باشما نبودم._با من بودین؟اقاشایان نگاهم کرد و گفت:بله.زیر چشمی به پونه نگاه کردم..دلخور شده بود..اقاشایان دست کرد داخل جیب کتش و یک جعبه کوچیک دراورد و به سمتم گرفت و گفت:اینو هستی داد بهم..امشب..ماله مادرم بوده..داده به عروسش..مادرم قبل از مرگش میگفت که این انگشتر ماله بهترین عروسمه یعنی هستی...اشک داخل چشماش جمع شده بود..سرم را بالا کردم.پارسا و پونه هردو لبخند میزدند گفتم:ولی فریبا خانم چی؟اقاشایان گفت:بهتره غیبت نکنیم..حتما اون بهترین عروس برای هستی نبوده.پارسا جعبه را از بابا گرفت و به سمتم باز کرد..یک انگشتر خوشگل که فکر میکنم طلای سفید بود میدرخشید...ظریف ولی زیبا بود..درش اوردم و گفتم:دستم کنم؟پونه گفت:دستت کن ولی زود دربیار که این فریبا حسود ببینه ازت میگیره.اقاشایان نام پونه را تحکم گفت و پونه علنا خفه شد.پژمان اینا اومدن..وقتی فهمیدم برای چی اومدن میخواستم بکشمشون..برای تعیین ارث اومده بودند که اقاشایان به زورمجبورش کرد که برگرده خونشون.دعوا شده بود و من تمام این مدت داخل اتاق بودم این دیگه واقعا خصوصی بود...
*******
قسمت 43داخل اتاق بودم و داشتم با باران اس ام اس بازی میکردم و حال شیدا رو میپرسیدم.باران میگفت دکترا فعلا حرفی نمیزنن و احتمال زنده بودنش را خیلی کم میدن..باران میگفت حسام پیشش هست و نمیتونه زود زود جواب بده ولی من حوصلم سر رفته بود و دوست داشتم با کسی صحبت کنم...توی دفترچه تلفنم دنبال کسی بودم که خبرایی که داخل مشهد اتفاق افتاده را بهم بده..اگه میخواستم به مامان زنگ بزنم که همون اول کل من را میکند و میگفت چرا تو اتاقی..چرا اِلی چرا بِلی..پسر از خیر مامان گذاشتم..باباهم احتمالا باید خواب باشه چون ساعت 11شب بود...فرهاد هم حوصله مسخره بازیاشو نداشتم...داشتم به حروف پایانی میرسیدم...که چشمم افتاد به کسی که تازه عضو خونواده 4نفرمون شده...مروارید.براش پیام دادم:(بیداری زنگ بزنم؟)چند دقیقه گذشت که تلفنم زنگ خورد.من:الومروارید:سلام تیام خانم._سلام خوبی؟مروارید:نخیرم.با لحن پراسترسی گفتم:اِوا چرا؟مروارید:کدوم عروس کله شقی چند روز قبل عروسیش پا میشه بره مسافرت.خندیدم و گفتم:یک عروس خود شیرین میره پیش مادرشوهرش.مروارید:حالشون چطوره؟_چطوری میخوای باشه؟مروارید:الهی بگردم._نیازی نیست تو بگردی چه خبر؟مروارید:سلامتی._کوفت جهیزه گرفتین؟مروارید کمی مکث کرد و گفت:هم گرفتیم هم چیندیم مامانت خیلی هول بود...تک دختری و هزار دردسر...ته تغاری تو والا...دلُ و میبری._ساکت مُری.مروارید:خلاصه اینکه همه چی اماده است تو چی کار کردی؟_لباسامون رو گرفتیم ولی هنوز طلا اینا نخریدیم...اینا را بخریم یکم خرت و پرت میمونه که احتمالا فردا میخریم..مروارید گفت:کی برمیگردین؟_نمیدونم هنوز راجع بهش با پارسا حرف نزدم.شاید 2یا 3روز دیگه..همون موقع در اتاق باز شد و پارسا اومد داخل ...نگاهی به من که داشتم با تلفن حرف میزدم کرد و بدون حرفی خودش را روی تخت انداخت..زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:مروارید کاری نداری؟_نه خوش بگذره._مرسی خداحافظ._خدافظ.این و گفت و گوشی رو قطع کرد...موبایل را انداختم کناری و رفتم لبه تخت نشستم و گفتم:چی شد؟پارسا:رفتن.._بابات خیلی عصبانین؟پارسا چشماشو بست و گفت:بیشتر از خیلی.گفتم:فردا بریم خرید.غلطی زد و روی شکمش خوابید و گفت:بریم فقط همون برق را خاموش کن لطفا.از جا بلند شدم و برق را خاموش کردم*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*غلطی زدم و سریع از جام بلند شدم..پارسا هنوز به شکم خوابیده بود..از روی تخت بلند شدم ..دست و روم را شستم و موهام را شونه زدم و از اتاق خارج شدم..صدا از اتاق پونه میومد به در اتاقش رفتم و در زدم.پونه بلند گفت:کیه؟_منم._بیا تو بابا.درو باز کردم..پونه گفت:تو که دیگه در زدن نمیخوای.دختر کناری پونه که سپیده بود از جا بلند شد و با لبخند گفت:سلام
********
هنوز بهت زده نگاه میکردم که سپیده جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:خوبی؟دستشو فشردم و گفتم:سلام.سپیده با لحن گرم و مهربونی گفت:به تهران خوش اومدی!عوض شده بود..خیلی عوض شده بود.پونه جلو اومد و گفت:سپیده نمیخوای خبر خوبتو به تیام هم بدی؟نگاهم بین سپیده و پونه میچرخید..چه خبر خوبی میتونست باشه.سپیده گفت:خب چی بگم؟حالا هنوز قطعی نیست.پونه خودشو روی صندلی که اون کنار بود انداخت و روبه من گفت:خانم داره عروس میشه!سپیده داشت عروس میشد..با خوشحالی زل زدم بهش ..باورم نمیشد..وایی این خیلی خبر خوبی بود..روبه سپیده گفتم:واقعا؟با سر حرف پونه را تصدیق کرد.ناخوداگاه بوسه ای بر گونه سپیده زدم..گفتم:حالا اقا دوماد چیکارن؟پونه گفت:نمایشگاه ماشین دارنروبه سپیده گفتم:واقعا مبارکه.سپیده هم گفت:ممنون.پونه:دیدی تیام همه عروس شدن غیر من.و مثلا شروع کرد به گریه کردن..به تقه ای که به در خورد..همه به در نگاه کردیم..در با صدای غیژی باز شد..نگاه ها به اون سمت چرخید..پارسا با صورتی خواب الود داخل اومد...سپیده تند و بلند سلام کرد.پارسا نگاهی بهش کرد و گفت:سلام..اینجا چیکار میکنی؟من با شوق گفتم:داره عروس میشه.پارسا با ناباوری به سپیده نگاه کرد و گفت:شوخی میکنید؟اخه کی میاد سپیده رو بگیره.سپیده اخم بامزه ای کرد و گفت:همه.همه باهم رفتیم بیمارستان و بعدش خرید طلا.اینبار سپیده هم همراهمون بود.وارد طلا فروشی شدیم..پارسا که انگار مغازه دار را میشناخت رفت جلو ودست دادمرد گفت:چه عجب اقاپارسا از این طرفا.پارسا خنده ای کرد و گفت:اومدیم حلقه بخریممرد گفت:برای کی به سلامتی.پارسا نگاهی به من کرد و گفت:برای خودم و همسرم.مرد نگاهی به من کرد که یکدفعگی پونه رفت جلو و گفت: اِ..اِ اقای رضایی؟مرد سری تکون داد و گفت:سلام پونه خانم._سلام خوبید؟خواهرتون خوبن؟رضایی نگاهی به پارسا کرد و گفت:بله خوبن.سپیده نزدیک پونه شد و گفت:این کیه؟پونه یک قدم از سپیده فاصله گرفت و با صدای بلند گفت:قرار بود ایشون الان برادر زن اقا پارسا باشن ولی قسمت نشد.همه زدن زیر خندهنگاهم بین پارسا و پونه و رضایی چرخید...پارسا میخواست با خواهر این ازدواج کنه؟خنده ی مصنوعی که رولبام بودمحو شد.پارسا گفت:تیام انتخاب کردی؟حس حسادت اشکاری داشتم..پارسا جلو اومد و گفت:چی شد؟نگاهی به ویترین کردم و به سرویس طلا خوشگلی اشاره کردم..بعد از خرید هم چی برای ناها ر به رستوران رفتیم.پارسا غذا را سفارش داد و نشست سر میز پونه و سپیده رفته بودن دستاشو نو بشورن گفتم:خوشگل بود؟پارسا نگاهم کرد و گفت:کی؟_خواهر اقای رضایی.پارسا به زور جلوی خندشو گرفت و گفت:خیلی مخصوصا با اون دندونای مصنوعیش.اخم کردم و گفتم:یعنی چی؟_خواهر رضایی 56سالشه این پونه و رضایی هی منو مسخره میکردن که بیام خواهر اینو بگیرم.عصبانی شدم..من و دست انداخته بودن!سریع برای پیشگیری از ضایع شدن گفتم:کی برمیگردیم مشهد؟_برای پس فردا بلیت گرفتم.
*******
قسمت 44نگاهی به موهای پیچیده شده بالا سرم کردم و بعد به صورت ارایش شده و در عین حال زیبام...ارایش خیلی به صورتم میومد..از اون گذشته داخل لباسم معرکه شده بودم و میتونستم باور کنم که خواستنی شده بودم..مروارید هنوز کار ناخناش تموم نشده بود ...بهش نگاهی کردم که با لبخند جوابم را داد..نشستم روی صندلی کناریش و گفتم:مروارید من استرس دارم!خندید و گفت:برای چی؟_نمیدونم..حس میکنم مسخرم میکنن.مروارید با دست ازادش دستم را گرفت و گفت:دختر عموت قربونت بره استرس نمیخواد که برای چی مسخرت کنن؟نگاهم را به چشمای عسلی مروارید دوختم و گفتم:اگه بهم بگن بچه چی؟خیلیا تو فامیل 30سالشونه ولی ازدواج نکردن..وای مروارید من اصلا نمیخوام برم._اینقدر خجالتی نباش._از طعنه های پریسا میترسم.مروارید با ارامش نگاهم کرد و گفت:تو 18سالته عزیزم.دلم میخواست گریه کنم..من و مروارید داخل ارایشگاه نشسته بودیم ..روز عروسیم بود...روز پیوند..روز شروع یک زندگی زناشویی...با صدای موبایلم به سمت کیفم رفتم و با دیدن شماره پارسا تماس را وصل کردم._بله؟!_سلام عروسکم.ای کاش پارسا تااخرش کنارم میموند و تنهام نمیذاشت._سلام._کارت تموم شده عزیزم؟_اره.._من دمِ درم همراه با فیلمبردار بیام بالا؟_پارساپارسا:جانم._میشه یک چیزی بگم؟پارسا:خب الان میام بالا بگو بهم خوشگلم._نه نمیخوام رودر رو بگم.صدای پارسا پراسترس شد و گفت:چی شده؟_هیچی اصلا ولش کن..بیا بالا.تماس را قطع کردم..چی میخواستم بهش بگم..بگم از شروع زندگی میترسم..اونم حتما دعوام میکرد...با صدای در..ارایشگر با صدای بلندی گفت:عروس خانننم.بلند شدم و رفتم دمِ در..نگاهی به ارایشگر کردم و بعد در باز کردم..پارسا جلو اومد و دستمو گرفت و تور را از روی صورتم کنار شد..مات و مبهوت شده بود..تعجب کرده بود...داشت گریم میگرفت..یک حس عجیب بود اونم خیلی خوشگل شده بود..داخل کت و شلوار سفیدش و اون کروات مشکیش داشت میدرخشید..دوست داشتم بپرم بغلش کنم...موهاش خیلی خوشگل شده بود..چشمای عسلیش داشت میدرخشید.وایی من مسخ پارسا شده بودم..جلوی همه دستاشو دور کمرم پیچوند و من و تو بغلش گرفت..فقط برای چند ثانیه ولی قسم میخورم که عطرشو حفظ شدم..نگاه گرم و مهربون و همراه با عشقش را فهمیدم..با ادا و اطوارهای فیلمبردار سوار ماشین شدیم..دیگه ماشین خوشگلش که گل زده بود از محشر بالا تر زده بود..ارزوی هر دختری بود..یک پسر خوشگل و مهربون و عاشق و پولدار.لحظه ای از داشتن پارسا به خودم افتخار کردم..پارسا یک پسر رویایی بود..شاید فکر میکردم پارسا فقط داخل داستاناست..چرا پارسا مثل شاهزاده ها بود..در ماشین را برام باز نگه داشته بود و داشت به من که بهش خیره شده بودم نگاه میکرد..ولی من چی داشتم؟نه زیبایی نه پول..فقط کمی مهربونی و عشق که دربرابر اون هیچ بود..ایا من واقعا برای پاراس لایق بودم..پارسا دستم را گرفت و من را سوای ماشین کرد..نشستم..عطر خوبی پیچیده بود داخل ماشینپارسا نشست کنارم دستاش کمی میلرزید بهم خیره شد و گفت:تیام..من باورم نمیشه تو رو دارم..یعنی ما واقعابهم رسیدیم؟خنده رو لباش بود...با عشق نگاهم میکرد...نگاهش کردم و خواستم که غر نزنم..خواستم منم با عشق رفتار کنم...لبخندی بهش زدم و گفتم:ما تا اخر عمر باهمیم مگه نه؟دست من و گرفت و گفت:اره عزیزم.با صدای بوق ماشین فبلمبردا رکه ما رو مجبور به حرکت میکرد..به سمت اتلیه راه افتادیم...پارسا اهنگ را زیاد کرده بود و با خوشحالی میروند..نگاه خیره مردم را روی خودمون احساس میکردم..خودمم هم همیشه هروقت ماشین عروس میدیدم خیره میشدم.داخل اتلیه شدیم..شنلم را دراوردم و به حرفای عکاس گوش میکردم و هرجا که میگفت مینشستیم و عکس میگرفتیم..خیلی عکس گرفتیم..عکس های صحنه دار!!!بعد از گرفتن عکس ها و شنیدن دعای خیر عکاس به سمت باغ رفتیم..چون داخل عید بود..همه جا گرون بود و شلوغ و پارسا هم به زور اینجا را گیر اورده بود..ساعت 6رسیدیم ..سوت و دست و اهنگ فضای انجا را پر کرده بود و بچه هایی که زیر دست و پامون میپلکیدن.رو سرمون پول میریختن..رفتیم به سمت جایگاهمون..نگاه های خیره دخترا روی پارسا حس میکردم..مشکلی نبود تا چند دقیقه دیگه پارسا اسمش داخل شناسنامم میرفت..پیرمرد سالخورده ای وارد شد و دفتر بزرگی داخل دستش بود..پشت صندلی نشست و نگاهمون کرد..جملات عربی رو میخوند و من خیره بودم به ایات قران..سوره یاسین بود..
*******
بعد از شنیدن مقدار مهریه ام و اینکه حاج اقا داشت از من میپرسید که وکیلمه..نگاهی به همه کردم..به بابا که با لبخند به زمین خیره بود..به مامان که یک لبخند واقعی روی لبش بود و داشت با عشق به من نگاه میکرد..به فرهاد نگاه کردم که دست مروارید را گرفته بود و داشت بدون هیچ چیزی داخل صورتش بهم نگاه میکرد..نگاهم چرخید روی عزیز جون که روی صندلی نشسته بود و داشت ذکرمیگفت..خداکنه برای منم دعا کنه.کنارش عمو و زن عمو ایستاده بودند..مهدی نیومده بود..همینطور پریسا...خدا روشکر میکردم به خاطر این قضیه!پونه کنار هستی خانم که روی صندلی چرخدار نشسته بود ایستاده بود و داشت با شیطنت نگاهم میکرد..خاله زیبا گوشه ای از سالن با لباس مشکی ایستاده بود..انگارهنوز مرگ اقاجون براش غیر قابل باور بود.دوباره نگاهم افتاد روی قران....مرد برای بار دوم خطبه را خوند....این یک خطبه واقعی که نبود ..به هر حال من و پارسا محرم بودیم..نفس عمیقی کشیدم...مرد برای بار سوم خوند..نگاهی به جمع کردم و گفتم:با اجازه بزرگترا....بله.تند و سریع بَلَم را گفتم..پارساخندید صدای نفسش را شنیدم..حالا شرعی و قانونی و از همه لحاظ زن و شوهر شده بودیم..صدای اهنگ بلند شد..همون موقع همه برای کادو دادن جلو اومدن..کادوهای بزرگ و کوچیک و رنگ و وارنگ..عمه سمیرا خودش را برای عقد نتونسته بود برسونه ولی برای عروسی اومده بود..همه میخندیدن و این خیلی خوب بود..همه میرقصیدن من و پارساهم رقصیدیم بهترین رقص عمرم..بهترین روزهای عمرم..بهترین دقایق زندیگم داشت انگار سپری میشد..برزگترا از روی عشق و تحسین نگاه میکردن و این بهم انرژی میداد اینکه انتخاب بزرگترا اشتباه نبوده...اینکه من و پارسا به دردهم میخوریم
**
دیگه کم کم رقص جمع شد و موقع شام شد...جلومون یک ظرف گذاشتن برای دو نفریمون.پارسا با لبخند نگاهم کرد و گفت:بخور جون داشته باشی.چپ چپ نگاهش کردم و اون زد زیر خنده..یک تیکه من میخوردم یک تیکه اون ..میخواست کارای مسخره و لوس دربیاره که من بزارم تو دهنش و اون بزاره تو دهنم که گفتم از اینکارا بدم میاد..بعد از خوردن شام ..بخش جالب و بهترین بخش عروسی اومد..عروس کشون..از جابلند شدیم و کم کم همه داشتن لباس ها شونو میپوشیدن..جلوی در فشفه هوا کردن..انگارچهارشنبه سوری بود...دیگه علاوه بر نگاه های خیره دخترای فامیل نگاه دخترای خیابون هم اضافه شده بود..البته پسرای زیادی هم روی من خیره بودن..پارسا که نگاه یکیشون را دید گفت:بهش بگو نخورت یک وقت.نگاهش کردم و با لبخن مسخره ای گفتم:حواسش هست.پارسا گفت:تو هم حواست به خودت باشه..چون ممکنه که امشب...جملش کامل نشده بود که صدای فرهاد باعث شد برگردم به عقب.فرهاد:خب عروس خنگول و دوماد منگول قراره کجا برید؟پارسا:خونه دیگه.فرهاد خندید و گفت:نه دیگه نشد..ما برای عروسی خواهرمون برنامه ریختیم..کل شهر رو دور میزنیم بعد میریم خونه.من :اینطوری همه که نمیان.فرهاد:همه پایَن .خندیدم و سوار ماشین ها شدیم..پارسا صدای اهنگ را زیاد کرده بود و بوق بوق میکرد..قطعا اگه گواهینامه داشتم میشستم پشت ماشین ولی حیف از این سن کم.مروارید رانندگی میکرد و فرهاد از ماشین اومده بود بیرون و میرقصید..پونه هم از ماشین خودشون اومده بود لبه پنجره نشسته بود و دست میزد..خلاصه که خیلی شلوغ بود و خیلی هم خوش گذشت...بعد از کمی گشت زدن تو خیابونا برگشتیم خونه..دم در ایستاده بودیم..بابا اومد جلو و با لبخند گفت:پارسا جان..پسرم.پارسا نگاهی به بابا کرد و گفت:بله اقا سینا.بابا:دخترم و میسپرم دست تو...میدونی که بچه است..فوری گفتم:بابا!!!!بابا نگاهم کرد و گفت:چیه؟توقع که نداری دروغ بگم.سرم را انداختم پایین.بابا گفت:مواظبشی؟پارسا گفت:مطمئن باشیدبابا بر پیشانی پارسا بوسه زد..بابا کنار رفت و مامان اومد جلو..داشت گریه میکرد ولی اروم اروم..گفت:فقط براتون ارزوی خوشبختی میکنم.پارسا و من اروم زیر لب گفتیم:ممنون.بعدش هم فرهاد اومد و یکم مسخره بازی دراورد و اخرش خیلی جدی گفت:پارسا این خواهر خُلم را سپردم دست تو...مواظب باش خل نشی.مروارید که کنارش بود از خنده ریسه رفت ولی من عصبی نگاهش کردم.بعد از اون اقا شایان اومد جلو و توصیه هایی به من و پارسا کرد و رفت..هستی جون با صندلی چرخدار جلو اومد..لاغرتر و ریز نقش تر شده بود...زیر چشماش گود افتاده بود..اروم گفت:بچه ها.هردو جلوی پاش زانو زدیم.من اشکم روی گونم ریخت.من یکی از دستا و پارسا اون یکی دست هستی جون را گرفت..هستی جون:بهم قول بدید که خوشبخت میشید!پارسا سریع بوسه ای به دستان مادرش زد و گفت:باید بمونی و ببینی خوشبختیم هستی جون گفت:میدونی که نمیمونم پس قول بده.من سرم را روی زانوان لاغرش گذاشتم و گفتم:قول میدم..من قول میدم که با پارسا خوشبخت بشم..هستی جون به سختی خم شد و بوسه ای بر سر من زد و گفت:پارسا مادر تو قول نمیدی؟پارسا گفت:چرا قربونت برم الهی..قول میدم.هردو باهم گونه هستی جون را بوسیدم.هستی جون گفت:پارسا پسرم...مواظب پونه میمونی مادر؟مواظب بابات باشی ها!تیام که باید رو چشمت باشه مادر...قربونت برم...هروقت پونه بهت نیاز داشت بهش برسی.بعد از این حرفا هستی خانم کنار رفت و عزیز اومد پیشمون..برامون یک سوره از قران خوند و ارزوی موفقیت و خوشبختی کرد.بعد از اون وارد خونه شدیم..من خونه و ندیده بودم..خیلی قشنگ چینده شده بود..همه چی زیبا بود.گفتم:وایی اینجا چه خوشگل شده.پارسا:سلیقه مادر شماست.خندیدم و نشستم لبه مبل.پارسا:با این لباست راحتی؟_نه ولی اصلا حال و حوصله عوض کردنش را ندارم.پارسا خندید و جلو اومد و گفت:خودم کمکت میکنم.خواست برای بغل کردنم دستش را جلو بیاره که تلفنش زنگ خورد.هردو بانگرانی بهم نگاه کردیم که پارسا رفت به سمت تلفنش و گفت:بله؟!_الو پونه چرا گریه میکنی؟_چیییییییییی؟چرت نگو...وای نه..باشه الان میام.من:چی شده؟پارسا:مامان..دیگه واقعا نتونست حرفی بزنه و اشکاش شروع به ریزش کردن
****
سریع مانتو تنم کردم و شالم هم انداختم روی سرم و گفتم:بریم پارسا.پارسا سریع از خونه خارج شد و منم دنبال سرش رفتم بیرون..تند به سمت بیمارستان میروند.زیر لب قران میخوندم...بالاخره رسیدیم پارسا دمِ در پارک کرد و سریع پیاده شد..منم با اون لباس عروس بلند و سنگین دنبالش رفتم.پارسا اسم هستی جون را به پرستار گفت و به طبقه بالا رفت..با اون لباس رفتن خیلی سخت بود.پونه روی صندلی نشسته بود وداشت اشک میریخت.اقاشایان سرش را به دیوار تکیه داده بود.جلو رفتم..پونه سرش را اورد بالا و به من و پارسا نگاهی کرد و از جا بلندشد.فکر میکردم میخواد بره پیش پارسا ولی سریع من را بغل کرد..با صدای هق هقش منم گریم گرفته بود..اروم زیر گوشش گفتم:پا قدم من بد بود؟با بغض گفت:خرافاتی شدی...گفتم:پونه!_چیه؟_شنیدی میگم دنیا گلچینه!پونه:اره...یعنی مامان هستی هم چیده._دقیقا.نگاهم چرخید به سمت پارسا روی صندلی نشسته بود و چشماش را بسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و قطره قطره از چشماش اشک میومد..با صدای جیغ و ناله ای که از سمت دیگه ی سالن میومد.پونه از بغلم دراومد..نگاهم به اونطرف کشیده شد..یک تخت که روش یک نفر خوابیده بود و روش یک ملاحفه سفید بود.یک زن هم که به نظرم خیلی اشنا میومد داشت دنبالش میرفت..یک قدم رفتم جلو..زن خیلی به نظرم اشنا اومد..زن رفت کنار و یک مرد از پشتش اومد...مرد غریبه بود ..فکر کردم با کسی اشتباه گرفتم..خواستم برم عقب که دیدم از پشت مرد..یک پسر اومد بیرون.شاهین......مغزم به کار افتاد.به سمت شاهین رفتم...لباس سیاه پوشیده بود..ریشش دراومده بود..با صدای گرفته ای گفت:سلام.دستم جلوی دهنم بود تا از ناباوری جیغ نزنم.گفت:شما برای چی اینجایید؟پارسا چند قدم بهم نزدیک شد..شاهین گفت:شیدا....._شیدا چی؟شاهین:تموم کرد.نتونستم بیاستم و از پشت افتادم..ولی روی زمین نیوفتادم چون دستهایی منو بین زمین و هوا گرفت..بیهوش شدم و نفهمیدم چی به سرم اومده.***_تیام جان!!!عزیزم.چشمام را باز کردم که نگاهم به مامان افتاد.مامان بلند صلواتی فرستاد.صدای ناواضح پارسا اومد که گفت:بهوش اومد.مامان:اره خداراشکر.چهره پارسا بالای سرم ظاهر شد لبخند مصنوعی داشت و گفت:خوبی؟حرفی نزدم..پارسا گفت:دو روز اینجایی..اینقدر ضعیف بودی و من نمیدونستم._بقیه کجان؟_اگه منظورت مامان باباتن...که الان از اتاق رفتن بیرون..اگه هم منظورت بابا و پونه که رفتن تهران.میدونستم همراه جسد رفتن..وای چه وحشتناک بود وقتی جسد کنار اسم هستی جون قرار میگرفت..به سُرُم بالای سرم نگاه کردم ...قطره قطره میچکید.
***
قسمت 453سال بعد....ظرف سالاد هم کنار کیک و بقیه چیزا داخل یخچال جا کردم و در یخچال را بستم که دوتا دست از پشت دور کمرم پیچید....یک جیغ کوچیک کشیدم و برگشتم و دیدم که پارسااست..بی هیچ سلام و علیکی گفتم:ترسیدم دیوونه._سلامخندیدم و دستاشو از دور کمرم جدا کردم و گفتم:سلام...زود اومدی؟_بِرَم؟من که از خدام بود بره چون هنوز نصف کارام برای سومین سالگرد ازدواجم مونده بود.پارسا مظلومانه نگاهم میکرد ..خندیدم و گفتم:چند بار بگم اونطوری نگاه نکن ...میگم شبیه گربه شِرِک میشی..باز برای من اونجوری کن.پارسا خندید و خواست به اتاق خواب بره که سریع رفتم سمتش و دستش را گرفتم..نباید میرفت بالا چون اون خرس گنده ای که براش خریده بودم را میدید گفتم:کجا؟_لباسام را عوض کنم._اممم..نه نروپارسا:برای چی؟_چیزه برو یک چیزی بخر.پارسا یک ابروشو انداخت بالا و گفت:امشب مشکوک شدیا؟_نه بابا ....چیزه برو پنیر بخر..._پنیر؟امروز صبح قالب گندش را جلوم گذاشتی ..._خب خوردم.پارسا ریز بینانه نگاهم کرد و گفت:به اون بزرگی..؟کجات جا کردی..تو که لاغری...و نگاهی به شکمم کرد و یک دفعگی چشاش درشت شد و گفت:واییییییی.تیام..شوخی میکنی...یعنی من بابا شدم؟جون من؟واییییی فکر کن پونه بفهمه که عمه میشه.تند گفتم:چی داری میگی؟برو پنیر بخر با نون حرفم نزن.._بزار کیفم را بزارم تو اتاق.کیف را از دستش کشیدم و گفتم:نیازی نیست برو.پارسا ازخونه خارج شد..منم سریع ساعت استیل و خرسی که خریده بودم را گذاشتم روی میز..کیکم اوردم و شمع ها را گذاشتم روش و کبریت را گذاشتم کنارش...نگاهم را دوختم به شمع و این سه سال را دور کردم...بعد از مرگ هستی جون..به مدت یک ماه عزای عمومی بود بین من و پارسا..اینقدر هردومون ناراحت و کسل بودیم که حد نداشت..کم کم عادت کردیم..من نشستم پای درس و بکوب خوندم..البته سال اول دانشگاه قبول نشدم ولی سال دوم یکی از دانشگاهای خوب و دولتی تهران قبول شدم..و همراه پارسا به تهران اومدیم...اینطوری بیشتر حواسون به پونه و اقا شایان بود..مخصوصا اینکه پژمان و فریبا همراه پسرشون برای همیشه رفتن خارج زندگی کنن..اتفاق خیلی خوبیم افتاد..به دنیا اومدن رادمهر بود فرزند فرهاد و مروارید از شنیدن این خبر اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت..چند روز دیگه 1ساله میشه..خاله زیبا فعلا نامزد کرده،پسره رو خیلی دوست داره ولی پسره معتاده..خاله ماهم شانس نداره...اتفاق دیگه ای که افتاده..ازدواج مهدی بود..با یک دختری اشنا میشه و عاشق و دلباختش..اونطوری که من این و میخوام و بدون این میمیرم...بعد از ازدواجشون..فهمیده دختره شیشه میکشیده،دختره هم از مهدی یک مقدار پول کلاهبرداری میکنه و یکراست میره به کانادا....الان مهدی هست و یک دنیا بی چاره گ رمان خانه...
ما را در سایت رمان خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیر romankhaneh بازدید : 438 تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت: 16:2 ت