قسمت هفتم رمان جادوی عشق تو
خیلی کمه.....
تو تاکسی تو راه دانشگاه بودم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره ی سپیده تموم
دلتنگی های داشته
و نداشته ام اومد تو دلم...سریع جواب دادم.
_ جونـــــم سپید؟؟؟
_ سلام عـــزیزم...خوبی؟؟؟دلم برات یه ذره شده...
_ سلام...ای بدک نیستم...منم دلم برات تنگ شده...چه خبرااااا؟؟؟
_ هیچی و همه چی؟؟؟
_واااااا
_والاااا
_ یعنی چی؟؟؟
_ دارم دیونه میشم نفس...سامان میخواد بیاد خواستگاریم اونم بعد یه سال.
_پسره ی شاسگول نامرد...سپیده بهش محل سگم نده...جواب خواستگاری رو هم
همین حالا بگو
_نمیدونم چی میشه نفس...
_یعنی چی نمیدونم؟؟؟ردش کن...بهش جواب منفی بده...تو....نذاشت حرفمو بزنم
سریع گفت:
_ نفس من هنوز میخوامش...
_ کوفتو میخوامش...بعد اون همه مکافات هنوزم جونت واسش در میره ؟؟؟اره
سپــــــید؟؟!!!!
داد زد و گفت:
_ اره منه خر هنوزم میخوامش...منه بیشعور هنوزم قد جونم میخوامش...میفهمی؟؟؟
_ حالااااا خبر مرگش کی میخواد بیاد خواستگاری؟؟؟
_ دوهفته ی دیگه...پنجشنبه،جمعه...
_ من تا هفته ی بعد امتحانام تموم میشه، میام رامسر...اون موقع باید حسابی رو
مخت رژه برم تا این
نکبتو فراموش کنی.
_بسه نفس...بخدا من خودمم حالم خوب نیست.
_ خیلی خوب باشه کاری نداری؟؟؟
_ نه...ببخشید که داد زدم ، حالم خوش نیس.
_میفهمم عزیزم...خودتو ناراحت نکن...خداحافظ فعلا...
_ خداحافظ.
برچسب : نویسنده : امیر romankhaneh بازدید : 434