قسمت دوازدهم رمان جادوی عشق تو

ساخت وبلاگ

 

 

قسمت دوازدهم رمان جادوی عشق تو       

 

        


در سالن رو باز کردم و تقریبا خودمو پرت کردم تو...برای یه چند ثانیه ای پشت

در وایستادم تا از هنگ در بیام...باید بیخیال این قضیه بشم اگه هی بهش


فکر کنم هیچ چیزی عوض نمیشه...همه چی اتفاقی بود پس نه من ونه

شهاب هیچ تقصیری نداشتیم.

رفتم سمت ملیکا و مهرنوش که تازه سر جاهاشون نشسته بودن...نفس

عمیقی کشیدم و گفتم:

_ خوش گذشت؟؟

ملیکا روشو طرف من کرد وگفت:

_اره خوب بود...تو چرا انقد لفتش دادی؟؟نکنه تانکر زدی به بدن بعدشم

لابد گفتی بده تا اینجا پیش قدم شدم بقیش رو نرم؟؟

_ بــــرو بابا...این خدمتکار پنککیتون سرمو گرم کرده بود...ادم خودشیفته

به این میگن....آره جـــــون عمه ام،خدمتکار سرمو گرم کرده بود...

رفتم نشستم روی صندلی و شروع کردم به حرف زدن با مهرنوش و ملیکا

تا از اون حال و هوا در بیام که حس کردم در سالن باز شد...رومو خیلی

نامحسوس برگردوندم...به محض ورود شهاب همون دختر غزمیته(دل ارام)

رفت طرفش و دوتا دستاشو گذاشت رو صورت شهاب و خواست اونو ببوسه

که شهاب جلوشو گرفت و بی حوصله اونو کنار زد و رفت توی اشپزخونه...

وای یعنی چه فکری در موردم میکنه؟؟؟نکنه فکرکنه من عمدا خودمو پرت

کردم تو بغلش؟؟؟اوف...خدایــــــــا خودت بخیر بگذرون...

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ

بعد از خوردن شام و بازکردن کادو ها تازه یادم به ساعت افتاد...ساعت11:30

شب بود...حالا من با این ریختو قیافه سوار کدوم تاکسی میشدم؟؟


مثلا قرار بود قبل از 11 برم خونه...حالا چیکار کنم؟؟

رفتم طرف ملیکا که داشت با دوتا از پسرهای فامیلشون صحبت میکرد...

_ملیکا یه لحظه میای؟؟

_آره اومدم...بگو،چیــــه؟؟

_هیچی دیگه من دارم میرم...فقط به آژانس زنگ بزن لطفاا.

_چی؟؟الان بری خونه؟؟مگه من میزارم به این زودی بری؟؟فردا که کلاس

نداریم!!!

_ملیکا اصرار نکن...حنانه خونه تنهاست،من خودم هم سختمه دیر وقت برم

،تاحالا شم کلی دیر شده...یه زنگ بزن آژانس برا من.

_آخه من چی بگم به تو؟؟...با یکمی مکث گفت:

_ الان میام صبر کن...

بعد از دوسه دقیقه ای ملیکا و...بازم...ملیکا روبه من گفت:

_نفس شهاب تورو میرسونه

بدون اینکه به شهاب نگاه کنم گفتم:

_ نه ملیکی مزاحم نمیشم...یه آژانس زنگ بزن من برم.


شهاب مداخله کرد و گفت:

_ مزاحم چیه؟؟...خودمم میخواستم برم بیرون یه هوایی بخورم...

میرسونمتون

آخه گاگولم گاگولای قدیم،والا...آخه شهاب شاسگولک این وقت شب،اونم

موقع تولد خواهرت و وقتی که کلی مهمون ریختن تو خونتون میخوای بری

بیرون هوا بخوری...واقعا کـــه مسخره ست...

سرمو انداختم پایین...اگه بیش تر از این مخالفت میکردم دیگه خیلی ضایع

میشد...

شهاب گفت:

_ من تو ماشین منتظرم... و رفت...

این دیگه کیه؟؟شانس ندارم که...همه جا باید جلوی من مثل جن ظاهر بشه

_ملیکا من برم لباس بپوشم...

_باشه برو...

_فعلا...

ملیکا سری تکون داد و منم رفتم سمت همون اتاقی که لباسمو عوض کرده

بودم...پالتومو پوشیدم و کیفمو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین پیش ملیکا...

_ملیکا کاری نداری؟؟

_نه قربونت...

_دیگه نمیبینمت تا ترم بعد نـــــه؟؟

ملیکا آهی کشید وگفت:

_آره...بــــیا بغلم آجی که خدای نکرده ناکام از دنیا نریم...

با خنده بغلش کردم و بعد از خداحافظی از ملیکا و مامان باباش و کسایی

که میشناختم رفتم بیرون...

 

رمان خانه...
ما را در سایت رمان خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیر romankhaneh بازدید : 194 تاريخ : يکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت: 11:5 ت